شعر مهدوی / کسی که بی تو سر صحبت جهانش نیست

 

شعر مهدوی

کسی که بی تو سر صحبت جهانش نیست

 


کسی که بی تو سر صحبت جهانش نیست
چگونه صبر و تحمل کند؟ توانش نیست

به سوز هجر تو سوگند، ای امید بشر!
دل از فراق تو جسمی بود، که جانش نیست

اسیر عشق تو این غم کجا برد، که دلش
محیط غم بود و، طاقت بیانش نیست

نه التفات به طوبی کند، نه میل بهشت
که بی حضور تو حاجت به این و آنش نیست

کسی که روی تو را دید یک نظر چون خضر
چگونه آرزوی عمر جاودانش نیست؟!

کسی که درک کند فیض با تو بودن را
به حق حق، که عنایت به دیگرانش نیست

بهار زندگیم، در خزان نشست بیا!
بهار نیست به باغی که باغبانش نیست

کنار تربت زهرا تو گریه کن، که کسی
به جز تو، با خبر از قبر بی نشانش نیست

بیا و پرده ز راز شهادتش بردار
پسر که بی‌خبر از مادر جوانش نیست!

به جز ولای تو، ای ماه هاشمی طلعت!
شفق، ستاره به هر هفت آسمانش نیست

محمدجواد غفورزداه

شعر مهدوی / ای سبب گریه‌ی پنهانیم

شعر مهدوی

ای سبب گریه‌ی پنهانیم


ای سبب گریه‌ی پنهانیم
من غزلی از شب بارانیم

واژه به واژه سخنم شعر شد
شعر که نه شرح پریشانیم

"اسم تو بردم لبم آتش گرفت"
اسم تو شد رمز مسلمانیم

ذکر تو تسبیح شب و روز من
ای سبب سلسله جنبانیم

مست شدم از قدح چشم تو
کوچه‌نشین از می عرفانیم

من به فدای قد و بالای تو
سرو سهی صولت سلطانیم

"کاش تو هم حال مرا داشتی"
حضرت دلبر، مه پنهانیم

گر که امیدی به شب وصل نیست
"کاش بگیری و بسوزانیم"

شعر مهدوی / باران بزن هوای دلم را گرفته ابر

شعر مهدوی

باران بزن هوای دلم را گرفته ابر

 

 

باران بزن هوای دلم را گرفته ابر
دیگر تحملم به سر آمد ز دست صبر

باران بزن که پای دعا مانده در گل است
درد فراق یار سفرکرده مشکل است


باران تو هم به حال جهان گریه می‌کنی؟
داری به بی خیالیمان گریه می‌کنی!؟

اشکت گواه قِدمَت یک عمر فاجعه‌ست
باران ببار صحبت یک عمر فاجعه‌ست

یک فاجعه‌ست غیبت غایب عجیب نیست
این‌قدر انتظار چه جالب!!!! عجیب نیست

باران دوباره جمعه‌ی ناکام می‌رسد
این جمعه هم دوباره به اتمام می‌رسد
 
اما فقط نشسته و گفتیم العجل
شعر و غزل سروده نوشتیم العجل

اما هنوز بار دعاهایمان کج است
راهش درست ولی پایمان کج است

افسوس عاشقش همگی با زبان شدیم
ما کوفیان عصر امام زمان شدیم

جان حسین فاطمه، اهل عمل شویم
کمتر اسیرِ لغلغه‌ی العجل شویم

شعر مهدوی / طلوع مى کند آن آفتاب پنهانى

 

شعر مهدوی

طلوع مى کند آن آفتاب پنهانى

 

 

طلوع مى کند آن آفتاب پنهانى
 زسمت مشرق جغرافیاى عریانى

 دوباره پلک دلم مى پرد، نشانه چیست؟
 شنیده ام که مى آید کسى به مهمانى

 کسى که سبزتر است از هزار بار بهار
 کسى، شگفت کسى، آن چنان که می دانی

 تو از حوالى اقلیم هر کجا آباد
 که مى رود این شهر ما به ویرانى

 در انتظار تو تنها چراغ خانه ماست
 که روشن است در این کوچ هاى ظلمانى

 کنار نام تو لنگر گرفت کشتى عشق
 بیا که نام تو آرامشى است توفانى

 قیصر امین پور

شعر مهدوی / غروب روز سه شنبه دلم هوایی توست

 

شعر مهدوی

غروب روز سه شنبه دلم هوایی توست

 

غروب روز سه شنبه دلم هوایی توست
و عاجزانه نگاهش به میزبانی توست

غروب روز سه شنبه دوباره می خوانم
بیا که لحظه امداد آسمانی توست
 
نظر به حال دلم کن که سرد و خاموش است
همه امید من آقا به مهربانی توست
 
دوباره این دل شیدا مسافر راه است
مسیر عاشقی ام صحن جمکرانی توست
 
نگاه مرحمت تو مرا بزرگی داد
بیا که شعر و غزل ها همه فدایی توست

 بیا و روضه کرب و بلا بخوان امشب
بیا که فاطمه مشتاق روضه خوانی توست


هاشم محمدى آرا